اشعار بزرگان



دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من قدرم نداند فریاد اگر، از کوی خود وز رشته گیسوی خود بازم رهاند. دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم در پیش بی دردان چرا؟ فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای ز دل با یار صاحب دل کنم وای به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزلم کنم
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه‌ ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لب‌ هایم هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد بی قرار توام و در دل تنگم گله‌ هاست آه بی‌ تاب شدن عادت کم حوصله‌ هاست با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ‌ کس هیچ‌ کس این‌جا به تو مانند نشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مراقبت از سالمند تست از یاد رفته... زانبولوس(زمزيران) - zanblos(zmziran) کبوتر سپید فاصله ها